ایّــام



 سین، از دوستان دبیرستان من بود. از سال های دبیرستان با متلب کد می نوشت. همیشه نفر اول بود. بلااستثناء. حسابان قوی، هندسه ی قوی، فیزیک قوی، دیفرانسیل قوی . همه چیزش عالی بود. در دانشگاه مهندسی پزشکی می خواند. چند وقت پیش که با هم حرف می زدیم می گفت فکری شده که تغییر رشته بدهد. از فنی به انسانی . مدت ها با او حرف زدم. پیرامون این مسئله که نباید این کار را بکند. برای ذهنی مثل ذهن او حیف است. با یکی از دوستانم که ارشد مهندسی پزشکی بود و استعداد درخشان، صحبت کردم. قرار ملاقات گذاشتیم با هم . که فقط سین را راضی کنیم که بماند . سین ولی جدای از شکوائیه هایی که از وضعیت بد علمی مملکت داشت، درد دیگری هم داشت. دردی که خودش متوجه اش نبود. دردی که همه ی دانشجویانی که به واقع دنبال علمند به آن دچار می شوند اما متوجه اش نمی شوند. در رشته هایی این چنینی، در رشته هایی که به روح آدمیزاد پرداخته نمی شود و فقط به بعد علمی ِ ذهن توجه می شود، مسئله ی تشنگی روح پیش می آید. ذهن پیش می رود . خیلی جلو می رود، مسائل را جزئی تر نگاه می کند و دقیق تر حل می کند. به مرور و با تمرین قوی و قوی تر می شود اما روح . سرش بی کلاه می ماند. درجا می زند. بعد این طور می شود که آدم به خودش می آید و می بیند ذهنش چند سال بزرگ تر شده اما روحش هنوز دارد در سرگردانی های نوجوانی اش بالا و پائین می شود. گمانم این مسئله، دلیل کشش بچه ها در تحصبلات تکمیلی به رشته های علوم انسانی باشد. آدم هایی که فنی خوانده اند، یکهو همه چیز را رها می کنند و می روند فلسفه . آدم هایی که بیوشیمی به آن سنگینی و سختی خوانده اند، یکهو همه چیز را رها می کنند و می روند ادبیات. که روح آرام بگیرد . 

یک بار که داشتم با پروفسور حرف می زدم، نمی دانم چطور اما بحث مان به ادبیات کشیده شده بود. من بهش گفته بودم که ای کاش استاد ادبیات عمومی مان هم شما می بودید . عین جملاتش در خاطرم است. مقابلم با فاصله ی کمی ایستاده بود، لیوان چای اش هم طبق معمول در دستش بود. لبخند ن صدایش را پائین ِ پائین آورد و گفت خانم اینجا هیچ خبری نیست . تمام خبرا اون وره ! 

منظورش از اینجا، علم خودمان بود. پروفسور ، همین امسال پژوهشگر برتر کشور شده بود. حالا ولی می گفت در این ها هیچ خبری نیست . تا تهِ  خبر ها را درآورده که این طور می گوید. تا انتهای راه رفته و این طور می گوید . ژن های زیادی را دستکاری کرده. با این دستکاری های ژنتیکی، ماهیت موجودات تک سلولی زیادی را تغییر داده. می خواهم بگویم در قله ایستاده و از آن بالا می گوید این جا هیچ خبری نیست . همه ی خبرا اون طرفه .  جایی که او حالا ایستاده، رویای تک تک ِ ما تازه کار هاست ولی او می گوید در جایی که ایستاده هیچ خبری نیست .  حتما روح را منظور می کند که این چنین می گوید. و الا اگر از خبر ، خبر های روز ما بود، که او از هر مقاله اش خبری در آمده . 

آدمی مثل او با این سن و سال، میداند که وقتی ذهن را پیش می برد، باید روح را هم پا به پایش پیش ببرد. و الا فاصله ی ایجاد شده بین روح و ذهن آن قدری روح را وحشی می کند که آدم را به راحتی از پا بیاندازد . برای همین این طور مولانا می خواند. این طور حافظ می خواند. این طور سعدی می خواند. که روح را بی تعذیه در دنیا رها نکرده باشد . وقتی شروع می کند به تفسیر شعر، شاید کسی که او را نشناسد، نفهمد که او استاد ادبیات نیست. او هر دو وجه را خوب درک کرده که وسط علمی ترین مباحث، بیتی از حافظ را انتخاب می کند و می خواند " در پس آینه طوطی صفتم داشته اند، آن چه استاد ازل گفت بگو می گویم " و دانشجو در می ماند . گویی که از ابتدا، حافظ این شعر را برای همین تکه ی علم سرائیده . 

یادم می آید یک باری که بحث به روی پروفسور کشیده شد، آقای کاف گفت پروفسور به ساینتیست های بزرگ جهان ایمیل می زند و با هم حافظ می خوانند و با هم حافظ تفسیر می کنند. میگفت تایم زیادی را روی ترجمه ی حرف هایش برای حافظ می گذارد . این ها باورم نمیشد. ولی وقتی خودم شاگردش شدم، دیدم درست درست است. او حافظ را فهمیده بود. او بلد بود پای حافظ را به منطقی ترین و به روز ترین علم های جهان باز کند.

او مردی بود که روحش را با خودش سر کلاس می آورد . و برای همین همیشه تازه بود. خسته بود، از پا افتاده بود، رنجور بود، درد کشیده بود، دیگر پیر بود . ولی تازه بود . 

دلم برایش تنگ شده . 

 


امروز کلکچال بودیم. هوای شهر بی نهایت آلوده، هوای آن جا بی نهایت دل چسب. آسمان شهر خاکستری، آسمان آن جا آبی. هشت پای کوه بودیم. من، زهرا، فاطمه. فاطمه زود به زود خسته می شد. می ایستادیم که استراحت کند. به خاطر جثه ی کوچکش خیلی توان جسمانی بالایی ندارد. کار نکشیدن از همین جثه هم باعث شده که از وضعیت معمول هم ضعیف تر باشد. حال آن که انتظار می رود با این کوچکی، خیلی فرز و چابک باشد. برگشتنی، مطمئن بودم لیز خواهد خورد. بدون آن که بهش بگویم از پشت دسته ی کوله پشتی اش را گرفتم. همه ی تلاشم را کردم که متوجه سنگینی دستم روی کوله اش نشود. بهش نگفتم، تا به خیال آن که یک نفر حواسش را دارد خودش بی هوا قدم بر ندارد. سر یک شیب پایش لیز خورد. سریع آن دستم را که به کوله اش گرفته بودم محکم کردم و با همه ی توانم به عقب کشیدمش که سر نخورد. همه ی وزنم را روی پنجه ی پاهایم انداختم وبه زمین چنگک زدم که با پائین کشیده شدن ِ فاطمه خودم هم پائین نکشم. به هر زحمتی که بود فاطمه متوقف شد. زهرا گفت شانس اورد گرفته بودیش. فاطمه خودش کمی ترسیده بود. بهش گفتم نترس، من پشتتم، دارمت. فقط با حواس جمع قدم بردار.

کمی جلوتر بهش گفتم من دیگه ندارمت ها . حواست جمع جمع باشه. این را می گفتم چون دوست نداشتم او را در پائین آمدن وابسته به خودم کنم. بهش که دقت کردم دیدم دست هایش توی جیب کاپشنش هستند. گفتم دست هایش را درآورد که اگر زمین خورد بتواند سریعا دست هایش را به کار گیرد. زهرا به قدم گذاشتنش توجه کرد. راست راست قدم می گذاشت و این شانس لیز خوردنش را بیشتر می کرد. این ها را نه با امر و نهی و خطاب و عتاب که با لفظی دوستانه به او می گفتیم. یکی از دلایل این طور زمین خوردنش شل بودن اوست. یک جور لا قیدی کوله پشتی اش را روی شانه هایش انداخته بود که هی یکی از دسته هایش از شانه اش می افتاد. بهش گفتم نگذار این طور آویزانت بشود. این ها خودش باعث می شود تمرکز نداشته باشی. کلکچال کوه پر شیبی نیست . ولی او برایش سخت بود. می دانی ؟ من فکر میکنم همه ی این ها از همه ی نرو ها و نگو ها و نکن هایی ناشی ست که همیشه بیش از آن که به پسر ها گفته شوند به دختر ها گفته می شوند. همه ی این ها جرئت و جسارت دختر ها را می بلعند . پدر و مادر آن قدر خطر، خطر می کنند که دختر به خودش می آید و می بیند چیزی از جسارت برایش باقی نمانده و تبدیل شده به مجموعه ای از ترس هایی از خطر های محتمل . 

گفت برای تز باید از تهران برود اراک. ولی پدرش حتما مخالفت خواهد کرد. موضوع تزی که انتخاب کرده بود یک موضوع فوق العاده بود. می توانست برای کشور درد های خیلی کاری را دوا کند . ولی چه می توان کرد با این همه محدودیت .؟

نمی دانم ریشه ی این وضعیت موجود از کجاست. فقط می دانم من همه ی تلاشم را خواهم کرد که این محدودیت ها اول برایم خودم بعد خواهرم بعدها دخترم سد راه نشوند . نباید جسارت یک زن را، شجاعت یک زن را قربانی این ترس ها کرد. نباید دختر ها را ترسو بار آورد . که اگر آن دختر روزی مادر شود به قطع فرزندانی ترسو به جامعه تحویل خواهد داد.

چند روز پیش مصاحبه ی دختر شهید نواب صفوی را می دیدم. اشتباه اگر نکنم نامش فاطمه بود. شیفته ی آن همه جنب و جوش و تحرکش شدم. او حتی در جبهه های جنگ پا به پای آقا مصطفی چمران از این جبهه به آن جبهه می رفته . نه به زور . به پشتوانه ی خود آقا مصطفی . مرد باید این چنین باشد. نگهبان زن در چنین جاهای پر خطری .نه فقط نگهبان زن در خانه .

مردانگی می خواهد، اعتماد به مردانگی و شجاعت ِ خود می خواهد، پای زن را به جاهای این چنین پرخطری باز کردن و حتی اصرار کردن برای حضور ن . این کاری ست که فقط  از مردان بزرگ بر می آید، از چمران ها . 


شب اربعین لهوف می خواندم. آن بابی که دیگر از واقعه گذشته . آن جا که حسینِ میدان، زین اَب است. کاروان که به کوفه رسید، مردم که کاروان را دیدند، پشیمان زده و شرمگین بودند. اشک می ریختند و دم از فدا کردن جان می زدند. ولی دیگر آن بابی از تاریخ که از واقعه گذشته بود، باز شده بود. و دیگر هیچ چیز، هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز فایده ای که باید و شاید نداشت . حضرت خطاب به مردم گفته بود " شما همانند گیاهی هستید که بر منجلاب بروید ( نه قابل خوردنید و نه موجب نفع ) و یا مانند نقره ای هستید که در دل خاک دفن گردیده باشد. " نگفت شما بی ارزشید. گفت شما در ذات خودتان ارزش دارید ولی ارزشمند های بی نفعید . نقره اید ولی به کار نمی آیید. درد دوا نمی کنید. هر کدام تان می توانست جلوی زخمی را بگیرد . ولی نگرفت. 

آن شب خیلی روی این عبارات مکث کردم. روی عبارت گیاه بر منجلاب روئیده. روی عبارت نقره ی مدفون در خاک. شکسته شکسته جلوتر رفتم. تا رسیدم به خطبه ی حضرت زین العابدین. ضربات را در خطبه ی حضرت زین اَب خورده بودم، کارم ولی در خطبه ی حضرت زین العادبدین تمام شد. آن جا که خطاب به مردم فرموده بود " و مَساَلَتی اَن لا تَوا لَنا و لا عَلینا " 

و خواسته ی من از شما این است که نه با ما باشید و نه علیه ما. آن شب خیلی بی پرده به این فکر می کردم که بین من و امام زمان چنین رابطه ای برقرار است. برای او، گیاهی هستم بر منجلاب روئیده . نقره ای هستم در خاک دفن شده . و اگر روزی قرار باشد حرفی از او بشنوم همین است که و مَسالتی اَن لا . نه با من باش، نه علیه من . 

آن قدر که من در این راه سست بودم. پر رخوت بودم. خسته بودم. کم گذاشته بودم. بهانه نمی آورم ولی . شاید چون خیلی تنها بودم.

علی ای حال امشب، یک امشب باید سلامی دهم به او. ولی . راستش همین را هم دیگر بلد نیستم. 


 سین، از دوستان دبیرستان من بود. از سال های دبیرستان با متلب کد می نوشت. همیشه نفر اول بود. بلااستثناء. حسابان قوی، هندسه ی قوی، فیزیک قوی، دیفرانسیل قوی . همه چیزش عالی بود. در دانشگاه مهندسی پزشکی می خواند. چند وقت پیش که با هم حرف می زدیم می گفت فکری شده که تغییر رشته بدهد. از فنی به انسانی . مدت ها با او حرف زدم. پیرامون این مسئله که نباید این کار را بکند. برای ذهنی مثل ذهن او حیف است. برای کشوری مثل کشور ما حیف است که آن چنان توان فکری را از دست بدهد. با یکی از دوستانم که ارشد مهندسی پزشکی بود و استعداد درخشان، صحبت کردم. قرار ملاقات گذاشتیم با هم. که فقط سین را راضی کنیم که بماند . سین ولی جدای از شکوائیه هایی که از وضعیت بد علمی مملکت داشت، درد دیگری هم داشت. دردی که خودش متوجه اش نبود. دردی که همه ی دانشجویانی که به واقع دنبال علمند به آن دچار می شوند اما متوجه اش نمی شوند. در رشته هایی این چنینی، در رشته هایی که به روح آدمیزاد پرداخته نمی شود و فقط به بعد علمی ِ ذهن توجه می شود، مسئله ی تشنگی روح پیش می آید. ذهن پیش می رود . خیلی جلو می رود، مسائل را جزئی تر نگاه می کند و دقیق تر حل می کند. به مرور و با تمرین قوی و قوی تر می شود اما روح . سرش بی کلاه می ماند. درجا می زند. بعد این طور می شود که آدم به خودش می آید و می بیند ذهنش چند سال بزرگ تر شده اما روحش هنوز در سرگردانی های نوجوانی اش آواره است. گمانم این مسئله، دلیل کشش بچه ها در تحصیلات تکمیلی به رشته های علوم انسانی باشد. آدم هایی که فنی خوانده اند، یکهو همه چیز را رها می کنند و می روند فلسفه . آدم هایی که بیوشیمی به آن سنگینی و سختی خوانده اند، یکهو همه چیز را رها می کنند و می روند ادبیات. نه که کارشان آسان شود، می‌ روند که روحشان آرام بگیرد . 

یک بار که داشتم با پروفسور حرف می زدم، نمی دانم چطور اما بحث مان به ادبیات کشیده شده بود. من بهش گفته بودم که ای کاش استاد ادبیات عمومی مان هم شما می بودید. تمام حالات آن لحظه در خاطرم است. مقابلم با فاصله ی کمی ایستاده بود، لیوان چای اش هم طبق معمول در دستش بود. لبخند ن صدایش را پائین پائین آورد و گفت " خانم اینجا هیچ خبری نیست . تمام خبرا اون وره ! " 

منظورش از اینجا، علم خودمان بود. پروفسور ، همین امسال پژوهشگر برتر کشور شده بود. حالا ولی می گفت در این ها هیچ خبری نیست .  تا انتهای راه رفته و این طور می گوید .روی قله ایستاده و از آن بالا می گوید این جا هیچ خبری نیست . جایی که او حالا ایستاده، رویای تک تک ِ ما تازه کار هاست ولی او می گوید در جایی که ایستاده هیچ خبری نیست . 

حتما روح را منظور می کند که این چنین می گوید. و الا اگر منظورش از خبر ، خبر های روز ما بود، که او از هر مقاله اش خبری در آمده . 

آدمی مثل او با این سن و سال، می داند که وقتی ذهن را پیش می برد، باید روح را هم پا به پایش پیش ببرد. و الا فاصله ی ایجاد شده بین روح و ذهن آن قدری روح را وحشی می کند که آدم را به راحتی از پا بیاندازد . برای همین این طور مولانا می خواند. این طور حافظ می خواند. این طور سعدی می خواند. که روح را بی تعذیه در دنیا رها نکرده باشد . او هر دو وجه را خوب درک کرده که وسط علمی ترین مباحث، بیتی از حافظ را انتخاب می کند و می خواند و دانشجو در می ماند  که اصلا نکند از ابتدا حافظ این شعر را برای همین تکه ی علم سرائیده باشد ؟

یادم می آید یک باری که بحث به روی پروفسور کشیده شد، آقای کاف گفت پروفسور به ساینتیست هایی از نقاط مختلف جهان که با هم تبادل علمی دارند ایمیل می زند و حافظ برایشان می نویسد و تفسیر می کند. میگفت تایم زیادی را روی ترجمه ی حرف هایش برای حافظ می گذارد و واقعا می نشینند با هم در مورد مفاهیم اشعار حافظ بحث می کنند. این ها باورم نمی شد. ولی وقتی خودم شاگردش شدم، دیدم درست درست است. او حافظ را فهمیده بود. او بلد بود پای حافظ را، عشق را، روح را به منطقی ترین و به روز ترین ِ علم های جهان باز کند.

او مردی بود که روحش را با خودش سر کلاس می آورد . و برای همین همیشه تازه بود. خسته بود، از پا افتاده بود، رنجور بود، درد کشیده بود، دیگر پیر بود . ولی همیشه تازه بود . 

 

چقدر دلم برایش تنگ شده . 

 


همیشه اول صبحا که از خواب پا میشم دعا می کنم این صداهای مبهمی که از بیرون میان و می ریزن توی اتاق، صدای بارون باشن .

همیشه که می گم یعنی حتی تابستون. ولی اکثر اوقات صدای بارون نیست و من با این که می دونم ۹۵ درصد احتمال هست که بارون نباشه، بازم امیدوار می رم پشت پنجره .


بهت زنگ زده بودم. گفته بودم بیا میدون درکه منو بردار. یه ربعم طول نکشید که رسیدی. منو که دیدی ترسیدی.  از خز ِ کلاه ِ کاپشنم آب می چکید. گفتی از کی بیرونی ؟ گفتم از چهار. ساعتت رو نگاه کردی. گفتی هفت و نیمه. گفتم خب هفت و نیم باشه. گفتی زیر این بارون بودی کل این سه ساعت و نیم رو ؟ گفتم زیر این بارون بودم کل این سه ساعت و نیم رو. گفتی کجا بودی ؟ گفتم دانشگاه. گفتی پس چرا سر از اینجا در اوردی ؟ گفتم نمی دونم. تاکسی سوار شدم، یه جایی که نمی دونم کجا بود گفتم پیادم کنه. پیاده شدم و سه ساعت و نیم پیاده اومدم. پرسیدی خوبی ؟ گفتم چرا انقدر دنیای ما کوچیکه ؟ چرا دنیا انقدر واسه ما کوچیکه ؟ چرا دنیای بقیه بزرگه ؟ جوابمو ندادی. به هندزفری که هنوز از گوشه ی صورتم از زیر روسریم بیرون زده بود نگاه کردی و گفتی چی گوش می دادی ؟ گفتم رو تکراره. کل ِ این سه ساعت و نیم ، اون دو دقیقه و بیست و هفت ثانیه ای که تو سه تار زده بودی رو گوش می دادم. خندیدی. گفتی من مست و تو دیوانه . پریدم وسط حرفت، گفتم میشه نریم خونه ؟ گفتی کجا ؟ گفتم هر جا. گفتی باشه. هنوز از خز ِ کاپشنم آب می چکید. من انگاری دیگه به سرما بی حس شده بودم. من نشستم توی ماشین. دستام سرخ ِ سرخ شده بودن. تو دستت رو بردی سمت صندلی عقب. فلاسکت رو اوردی. گفتم بد معتاد شدی، حواست نیست . گفتی فعلا که دارم با مخدرم نجاتت می دم. تو لیوان ِ خودت برام چایی ریختی. گفتم دستم تا نمیشه. خندیدی. گفتی تا نمیشه نه، خم نمیشه. گفتم  دست من تا نمیشه، تو مشکلی داری ؟ گفتی نه. مهم نیست تا بشه یا نشه، مهم اینه که خم بشه. گفتم نگفتی چرا انقدر دنیای ما کوچیکه. دستامو گرفتی. بی توجه به من . اصلا انگار نه انگار که دارم حرف می زنم. بردی جلوی دهنت. ها کردی. ها کردی. ها کردی. گفتم فایده نداره. تو باز ها کردی. بخاری ماشین خراب شده بود. قرار بود آخر هفته تعمیرش کنی. آخر هفته ولی گذشته بود. گفتم چرا جوابمو نمی دی ؟ گفتی جواب چیو ؟ گفتم چرا انقدر دنیای ما کوچیکه . موبایل من هنوز رو دور تکرار بود، فقط هندزفری توی گوشم نبود. تو سیم هندزفری رو از رو موبایل کندی. صدای سه تار تو پیچید تو ماشین. دستم هنوز توی دستات بود. چای ریختی رو دستام. گفتم داری چی کار می کنی دیوونه ؟ گفتی دارم یه کاری می کنم که دستات تا شن. چایی رو ریختی و دستمو بردی جلوی دهنت. ها کردی. یه های ِ بلند. یه های ِ طولانی. انگاری همه ی نفست رو گذاشته بودی توی اون ها. گفتی دنیای من ولی کوچیک نیست. گفتی قدر ِ دو تا کف دسته ها . ولی کوچیک نیست. باز ها کردی کف ِ دستام. گفتم سه تارت باهاته ؟ گفتی خونه ست. گفتم میشه نریم خونه ؟ گفتی کلاهت رو از سرت در بیار. گفتم دستم تا نمیشه هنوزم. درش اوردی. گفتی کجا بریم ؟ گفتم یه جایی که دنیا انقدر کوچیک شه، انقدر کوچیک شه، انقدر کوچیک شه که توش فقط من جا شم ، با تو، با فلاسک چاییت. ها کردی. خندیدی. گفتی معتاد داری میشی . 

 

یادته ؟ قبول کردی. با هم رفتیم همون جائه که اون قدر کوچیک بود . بعد دیگه نمی دونم چی شد که دنیا  انقدری بزرگ شد که تو با فلاسک چاییت توش گم شدین .  هنوز همون دو دقیقه و بیست هفت ثانیه داره تو گوشم پلی میشه . 


من کشیدم. می دونم چه دردیه . فکر کن هیچی محلت نده . هیچی ها . اصلا انگاری که تو رو اون خلق نکرده باشه. انگاری فرشته ها خواسته باشن شیطنتی کنن و قاطیِ بقیه ی آدما، تو رو تفریحی ساخته باشن و فرستاده باشن زمین . بی اذن خدا. 

نتیجه اینکه . مهم نیستی براش. میشی عینهوی این بچه هایی که ناخواسته به دنیا میان . هی نگات می کنه و هی میگه تو رو کجا دلم جا بدم آخه؟


رفته بودم به تماشای مسابقه ی والیبال نوجوانان. مربی یکی از تیم ها، آقایی بود که وقتی تیمش یک پون از دست می داد، جدی جدی با بچه ها دعوا می کرد. وقتی هم که بچه ها پون می گرفتند، داد می زد کم است. یک بار، یکی شان یک سرویس زد و سرویس خوابید ته ِ زمینِ تیم مقابل. پسرک شادان و خندان دوید سمت مربی اش. مربی اش ولی گفت کم است، من چهار تای دیگه از همین سرویس می خوام ازت. این ها را بلند می گفت. انقدر بلند که صدایش به وضوح، به ما هم که در جایگاه تماشاچی ها نشسته بودیم می رسید. پسرک دو تای دیگر پون سرویس گرفت. مربی کمی تشویق کرد. بعد سرویس بعدی را به تور زد. مربی شاکی شد. بد هم شاکی شد .
مردکِ دیوانه حالتی از من داشت. به هیچ چیز راضی نمی شد. بچه هایش بازی را با اختلاف بردند، ولی باز ناراضی بود. بعد از برد، یکی زد قدِ دست های بچه هایش و تمام. همین بود تمام شادی اش فقط . انگار کم بود برایش. در تمام بازی از هیچ پون گرفتنی آنقدرها خوشحال نشد، ولی سر ِ هر پونی که بچه هایش از دست دادند بد جور به هم می‌ریخت . مردک به برد هم راضی نبود. و من خوب می فهمیدم چه قدر این حالت او را دیوانه می کند. منی که در عمرم، برای هیچ کدام از پون هایی که به جان کندن از زندگی گرفته ام، به خودم آفرین نگفته ام . و هزار بار مسیر گرفتن را بالا و پائین کرده ام تا ثابت کنم کم گذاشته ام و می شد بیشتر از این ها پون گرفت. یا نه . می شد زیباتر همان یک امتیاز را گرفت .مردک دیوانه حالتی از خودم داشت .


*** با یه سری از بروبچ مذهبی دور هم جمع شدیم و تصمیم گرفتیم یه دونه از این صندوق پولی خونگیا درست کنیم و ماه به ماه به حساب یکی پول بریزیم. قرعه که انداختن من شدم نفر یکی مونده به آخر. تا امروز همه رو به موقع و دقیقا شب آخر ماه پرداخت کردم. با اینکه اون میزان پول ماهانه برای من سنگین بود. ولی واقعا صرفه جویی کردم تا به موقع پرداخت کنم. این ماه نوبت من بود. فقط دو نفرشون ریختن.

در حالی که من اول و دوم ماه به این پول نیاز داشتم. 

چه قدر بده که انقدر تعارفی ام که نرفتم بگم پول منو واریز کنید. و چه قدر بده که انقدر بی خیالن نسبت به حقوق همدیگه.


همیشه آن بیتی که می‌گفت " مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل،،،اینک شما و وحشت دنیای بی علی " تنم را می‌لرزاند. خیلی برایم بیت دردناکی بود. خیلی سنگین بود. نمی‌فهمیدم. واقعا نمی‌فهمیدم آدم ها چه طور ممکن است بعد علی زنده مانده باشند. نمی‌فهمیدم چه طور شیعیان آن داغ را تاب آوردند و بعد علی به زندگی برگشتند. نمی فهمیدم چه طور می‌شود بعد از آن حادثه باز مثل هر روز بیدار شد، کار کرد، شب‌ها به بستر رفت و خوابید. قضیه وقتی پیچیده‌تر می‌شد، که می‌دیدم بعضی بعد رفتن علی، نه تنها به زندگی برگشتند که زندگی را جدی‌تر هم گرفتند. در آن غرق شدند. دست و پایشان به لجن زندگی آلوده شد. حال آنکه فکر می‌کردم دنیایی که علی را نداشته باشد، پست‌تر است و بیش از همیشه سزاوار سه طلاقه کردن.

این‌ها را نمی‌فهمیدم. همیشه فکر می‌کردم من اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم، من اگر انسان ِ آرمانی‌ام را از دست بدهم، دیگر به زندگی باز نخواهم گشت. اگر بازگردم هم نه برای مصالح شخصی‌ام، که برای هدفِ آن انسانِ آرمانیِ رفته‌ام باز خواهم گشت . 

 

ولی .

قاسم سلیمانی را ترور کردند. در حالی که هنوز چهل روز هم نگذشته می‌بینم که من به زندگی برگشته‌ام. در آن غرق شده‌ام. دست و پایم به لجنش آلوده شده. بیش از پیش . انقدری که حالا . حتی رویش را ندارم که کلیپ‌هایی که از او منتشر می‌شود را هم ببینم. می‌دانی؟ هنوز چهل روز هم نگذشته . لعنت به این دنیا! لعنت به من . چه قدر آن بیت تنم را می‌لرزاند ‌.

قاسم سلیمانی پیامبر نبود. امیرالمومنین نبود. حسن مجتبی نبود. سیدالشهدا نبود. می‌دانم. همه‌ی این‌ها را می‌دانم. امام خمینی هم نبود. قاسم سلیمانی کوچک تر از اینها بود. ولی برای من، برای نسل من، نمود همه‌ی این‌ها بود. قاسم سلیمانی نمود ِ چیزهایی بود که فقط شنیده بودیم. 

نشسته‌ام و فکر می‌کنم که من هم اگر بودم . من هم اگر بودم . بعد از شهادت علی . بعد از شهادت حسن مجتبی . بعد از شهادت حسین شهید . به زندگی باز می‌گشتم . به این دنیای کثیف بر می‌گشتم و در لجنش غلت می‌خوردم . 

 

 

 

لعنتی! از این طور بودن می‌ترسم .


پونزده روز از این ماه دارم، بیست‌و‌نه روز از اسفند، پونزده روز هم از فروردین. مجموعا می‌شه پنجاه‌و‌نه روز. یه آدم می‌تونه توی پنجاه و نه روز یه کوه جابه‌جا کنه؟ اونم در حالی که اخیرا توکلش به خدا رو هم از دست داده ؟

 

 

 

 

پر رو بازیه . ولی آخه اله العاصین! گر تو برانی به که روی آوریم؟ 


 نیما نامه ای به همسرش، عالیه، دارد که گویا از پس یک دلخوری عالیه از نیما نوشته شده. نیما در آن می‌گوید : "  عالیه تو زبان عشق را خوب می شناسی. همین طور قلبی که درد میکشد را هم می شناسی. "

و خب می دانی ؟ این همه‌ی آن چیزی ست که من می خواهم.


همان لحظاتی که آدم فکر میکند یکی از بنده های خوب خداست، ندانسته دارد سقوط می کند. نمی دانم چه حکایتی ست. نمی دانم چرا‌. فقط می دانم هر بار که ظنم به خودم خوب شد، بعد از یک بازه ی زمانی تبدیل به آدم افتضاحی شدم. مثل حالا. 

 

 

 

 

منی که لفظ شراب از کتاب می شستم

زمانه کاتب دکان می فروشم کرد .


صبحی که از خونه زدم بیرون، باد لای شاخه های درختا پیچید، بعد اومد ونشست رو صورت من. یه لحظه نمی‌دونم چی شد . یه شعف درونی توی وجودم پیچید. بعد از دهنم زد بیرون و نشست رو لب هام. یه لحظه ی بعدش زبونم چرخید به " خدایا شکرت به خاطر زندگی " 

 


ما صبور نبودیم. حالا هم نیستیم. فقط فهمیده ایم که مجبوریم تحمل کنیم. تحمل کردن با صبر کردن توفیر دارد. پشت صبوری کردن حال خوب نشسته است. اما پشت تحمل کردن بدترین حال و احوال نشسته است. ما تمام این سال ها تحمل کردیم. از آن روزهای کودکی‌ تا این روزهای جوانی که یکی یکی پشت هم هرز‌ می‌روند . خسته ام کرده اند دیگر. بدجور خسته ام کرده اند. دیگر از سن ام گذشته است که این چنین غم های کودکانه ای داشته باشم .‌‌ اما . این غم ها از کودکی با من بزرگ شده اند، قد کشیده اند و آن قدر بزرگ شده اند که حالا که بغض می‌شوند، گلویِ کَت و کلُفت تر شده ام هم را چنگ می‌اندازند . مثل روز های هفت سالگی ام مرا به گریه می‌اندازند. مرا در خودم خرد می‌کنند .

خسته ام کرده اند. دوست دارم بروم . دیگر جان تحمل کردن ندارم. 

دعا میکنم برایشان. دعا می‌کنم سلامتی شان را. من اما . دوست دارم بروم. دیگر جان تحمل ندارم .‌‌

 

 

مگه یه روح چه قدر می‌تونه یه زخم رو تاب بیاره ؟


سر میز شام بابام و داداشم کنار هم نشسته بودن. من و خواهرمم کنار هم. مامان هم سر میز نشسته بود. بابا نشسته بود جلوم.  یهو تو صورتم زل زد و گفت تو همیشه انقدر خوشگل بودی ؟

 

 

 

 

ساعت ده شبه و وقتی به کل روز نگاه می‌کنم، می‌بینم این تنها قسمت خوب امروزم بود‌.


ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد. او بار شراب داشت و من به جستجوی شراب آمده بودم. او شراب فروش بود و من مشتری مسلم متاع او بودم. و هر دو به یک شهر می رفتیم. و هر دو به یک میهمان سرای. به راستی که ما برای هم بودیم و برای هم آمده بودیم. 

 

شبانگاه، چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد هر دو به چایخانه رفتیم و در مقابل هم نشستیم. به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ی در آن شهریم. و نا آشنای با همه کس. 

او را خواندم که با من چای بنوشد و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.نشستیم و چای نوشیدیم و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید. و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم : به چه کار آمده ای  و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای ؟ و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباره با خود آورده است. 

و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گران بها با خود آورده بود، گفتم : فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام. و باز گفتیم و باز شنیدیم. تا پاسی از آن تیره شب گذشت. 

و من، دل تنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر. 

 

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم و از هزار کس شراب خواستم و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست. به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم. سر در میان دو دست گرفتم و گریستم . بیگانه ی مغربی باز آمد، دل گیر و سر به زیر. و در دیدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم. چای خوردیم و هیچ نگفتیم و خویشتن خویش را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم. 

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم. و اندوهی گران به بار آوردیم. من به مشرق مقدس بازگشتم و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهر های غریب شد. 

به راستی که ما برای هم آمده بودیم

و ندانستیم. 

| آرش در قلمرو تردید - عالیجناب نادر ابراهیمی |

 

 

 

 

پی نوشت یک:

من پیر سال و ماه نیم . یار بی وفاست . 


چند سال پیش، پای سخنرانی حاج آقا عالی نشسته بودم. حکایتی را روایت کرد که هنوز هم که هنوز است در ذهنم زنده است. می گفت روزی حضرت صادق از کوچه ای عبور می کرد. در جهت مخالف او، سید حمیری که شاعر بود، می آمد. منتهی . با کوزه ای شراب در دست. مرد، ترسید. احساس خجالت کرد. سرش را چرخاند تا با امام رو به رو نشود. امام صدایش زد. مرد نمی دانست چه کند. شرمسار راه ِ امام را پیش گرفت. سلام کرد. امام پرسید در کوزه چه داری ؟ مرد دستپاچه شد. نمی توانست بگوید شراب. گفت شیر. امام گفت جرعه ای از آن بر کف دست من بریز . مرد با هراس، با ترس و لرز . کوزه را روی دست امام خم کرد. از کوزه شیر خارج شد. 

متحیر مانده بود. نمی توانست حرفی بزند. حضرت از او پرسید امام تو کیست حمیری ؟ حمیری گفت " الذی سَیَّرَ الخَمرَ لبَنا . " آن کس که شراب را شیر کرد. امام نگاهش کرد و گفت پس  "در هر حالی " که هستی از ما روی برنگردان . 

 

 

 

در عمرم کم پای ِ منبر ننشسته ام. اما از بین هر چه که شنیده ام، هیچ سخنرانی به این اندازه در ذهنم نمانده. هیچ سخنرانی را به این اندازه در ذهنم مرور نکرده ام. حکایت من . چند درجه وخیم تر است از سید حمیری. حمیری، کوزه را در دست داشت. من ولی.

هر بار که کوزه را سر کشیده ام، هنوز از گلو پائین نرفته، ترسان سرم را می چرخانم. که امام را ببینم. که بهم بگوید در هر حالی که هستی. در هر حالی که هستی. در هر حالی که هستی. هنوز لب هایم خیس ِ شرابند . اما . مثل بچه ی از مادر جدا افتاده، گریان، پا ، آشفته، شروع می کنم به دویدن. که شرمسار، بروم گوشه ی عبایشان را بگیرم و بگویم امام من هم . امام من هم الذی سیر الخمر لبنا .


فاطمه نقاش است. حرفه‌ای نیست اما تا حدودی کارش خوب است. زمستان، بی هوا و بی مناسبت، تابلویی به من هدیه داد. دوستش داشتم. کوباندمش به دیوار اتاقم. اما هر بار که نگاهم به آن افتاد، پیش از دیدنِ طرح روی بوم، آن نوشته ای که پشت ِ بوم برایم نوشته بود در ذهنم نقش می‌بست. برایم کوتاه نوشته بود :

بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش.

 

 

 

حالا. بهار است. ولی .از بهاران خبرم نیست . 

 

 

 

 

پی‌نوشت : 

دوست داشتم یک تکه از شعر ابتهاج را، یک روز، از زبان تو بشنوم. 

 


در بیست و چندمین روز از قرنطینه در این عصر مدرن، طی یک سری فعل و انفعالات نامعلوم ذهنی - روحی، به انبار رفتم و با مشقت کیسه ی پارچه ایِ حنا را پیدا کردم و آمدم کفِ آشپزخانه بساط کردم و برای اولین بار در زندگی ام، ناخن هایم را حناییِ کمرنگ کردم و به احتمال بسیار بالا الآن تنها دختر بیست و اندی ساله‌ی این شهر درندشت باشم که ناخن هایی حنایی دارد.

و خب  ^____^ 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تیم انمیشن سازی یاریگران فروش ارزان محصولات Klogy تربیت کودک و فرزند نقاشی hamkarifile روستای دستک قيمت کولر آبي - خريد کولر ابي بازاریابی در کردستان عراق :)