امروز کلکچال بودیم. هوای شهر بی نهایت آلوده، هوای آن جا بی نهایت دل چسب. آسمان شهر خاکستری، آسمان آن جا آبی. هشت پای کوه بودیم. من، زهرا، فاطمه. فاطمه زود به زود خسته می شد. می ایستادیم که استراحت کند. به خاطر جثه ی کوچکش خیلی توان جسمانی بالایی ندارد. کار نکشیدن از همین جثه هم باعث شده که از وضعیت معمول هم ضعیف تر باشد. حال آن که انتظار می رود با این کوچکی، خیلی فرز و چابک باشد. برگشتنی، مطمئن بودم لیز خواهد خورد. بدون آن که بهش بگویم از پشت دسته ی کوله پشتی اش را گرفتم. همه ی تلاشم را کردم که متوجه سنگینی دستم روی کوله اش نشود. بهش نگفتم، تا به خیال آن که یک نفر حواسش را دارد خودش بی هوا قدم بر ندارد. سر یک شیب پایش لیز خورد. سریع آن دستم را که به کوله اش گرفته بودم محکم کردم و با همه ی توانم به عقب کشیدمش که سر نخورد. همه ی وزنم را روی پنجه ی پاهایم انداختم وبه زمین چنگک زدم که با پائین کشیده شدن ِ فاطمه خودم هم پائین نکشم. به هر زحمتی که بود فاطمه متوقف شد. زهرا گفت شانس اورد گرفته بودیش. فاطمه خودش کمی ترسیده بود. بهش گفتم نترس، من پشتتم، دارمت. فقط با حواس جمع قدم بردار.

کمی جلوتر بهش گفتم من دیگه ندارمت ها . حواست جمع جمع باشه. این را می گفتم چون دوست نداشتم او را در پائین آمدن وابسته به خودم کنم. بهش که دقت کردم دیدم دست هایش توی جیب کاپشنش هستند. گفتم دست هایش را درآورد که اگر زمین خورد بتواند سریعا دست هایش را به کار گیرد. زهرا به قدم گذاشتنش توجه کرد. راست راست قدم می گذاشت و این شانس لیز خوردنش را بیشتر می کرد. این ها را نه با امر و نهی و خطاب و عتاب که با لفظی دوستانه به او می گفتیم. یکی از دلایل این طور زمین خوردنش شل بودن اوست. یک جور لا قیدی کوله پشتی اش را روی شانه هایش انداخته بود که هی یکی از دسته هایش از شانه اش می افتاد. بهش گفتم نگذار این طور آویزانت بشود. این ها خودش باعث می شود تمرکز نداشته باشی. کلکچال کوه پر شیبی نیست . ولی او برایش سخت بود. می دانی ؟ من فکر میکنم همه ی این ها از همه ی نرو ها و نگو ها و نکن هایی ناشی ست که همیشه بیش از آن که به پسر ها گفته شوند به دختر ها گفته می شوند. همه ی این ها جرئت و جسارت دختر ها را می بلعند . پدر و مادر آن قدر خطر، خطر می کنند که دختر به خودش می آید و می بیند چیزی از جسارت برایش باقی نمانده و تبدیل شده به مجموعه ای از ترس هایی از خطر های محتمل . 

گفت برای تز باید از تهران برود اراک. ولی پدرش حتما مخالفت خواهد کرد. موضوع تزی که انتخاب کرده بود یک موضوع فوق العاده بود. می توانست برای کشور درد های خیلی کاری را دوا کند . ولی چه می توان کرد با این همه محدودیت .؟

نمی دانم ریشه ی این وضعیت موجود از کجاست. فقط می دانم من همه ی تلاشم را خواهم کرد که این محدودیت ها اول برایم خودم بعد خواهرم بعدها دخترم سد راه نشوند . نباید جسارت یک زن را، شجاعت یک زن را قربانی این ترس ها کرد. نباید دختر ها را ترسو بار آورد . که اگر آن دختر روزی مادر شود به قطع فرزندانی ترسو به جامعه تحویل خواهد داد.

چند روز پیش مصاحبه ی دختر شهید نواب صفوی را می دیدم. اشتباه اگر نکنم نامش فاطمه بود. شیفته ی آن همه جنب و جوش و تحرکش شدم. او حتی در جبهه های جنگ پا به پای آقا مصطفی چمران از این جبهه به آن جبهه می رفته . نه به زور . به پشتوانه ی خود آقا مصطفی . مرد باید این چنین باشد. نگهبان زن در چنین جاهای پر خطری .نه فقط نگهبان زن در خانه .

مردانگی می خواهد، اعتماد به مردانگی و شجاعت ِ خود می خواهد، پای زن را به جاهای این چنین پرخطری باز کردن و حتی اصرار کردن برای حضور ن . این کاری ست که فقط  از مردان بزرگ بر می آید، از چمران ها . 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدیر دبستان فرهنگیان علامه حلی 1 دوره اول بیرجند Paola درب ضد سرقت آوای باران تولید و فروش سجاده فرش ، فرش سجاده ای نمارخانه ، فرش مسجدی مرجع پروژه و پایان نامه دانشجویی فروشگاه محصولات زیبایی و سلامت طراحی حرفه ای سایت Jennifer سایت دلنا ,سایت نمکستان ,سایت روزگار,سایت ممتاز نیوز