سین، از دوستان دبیرستان من بود. از سال های دبیرستان با متلب کد می نوشت. همیشه نفر اول بود. بلااستثناء. حسابان قوی، هندسه ی قوی، فیزیک قوی، دیفرانسیل قوی . همه چیزش عالی بود. در دانشگاه مهندسی پزشکی می خواند. چند وقت پیش که با هم حرف می زدیم می گفت فکری شده که تغییر رشته بدهد. از فنی به انسانی . مدت ها با او حرف زدم. پیرامون این مسئله که نباید این کار را بکند. برای ذهنی مثل ذهن او حیف است. با یکی از دوستانم که ارشد مهندسی پزشکی بود و استعداد درخشان، صحبت کردم. قرار ملاقات گذاشتیم با هم . که فقط سین را راضی کنیم که بماند . سین ولی جدای از شکوائیه هایی که از وضعیت بد علمی مملکت داشت، درد دیگری هم داشت. دردی که خودش متوجه اش نبود. دردی که همه ی دانشجویانی که به واقع دنبال علمند به آن دچار می شوند اما متوجه اش نمی شوند. در رشته هایی این چنینی، در رشته هایی که به روح آدمیزاد پرداخته نمی شود و فقط به بعد علمی ِ ذهن توجه می شود، مسئله ی تشنگی روح پیش می آید. ذهن پیش می رود . خیلی جلو می رود، مسائل را جزئی تر نگاه می کند و دقیق تر حل می کند. به مرور و با تمرین قوی و قوی تر می شود اما روح . سرش بی کلاه می ماند. درجا می زند. بعد این طور می شود که آدم به خودش می آید و می بیند ذهنش چند سال بزرگ تر شده اما روحش هنوز دارد در سرگردانی های نوجوانی اش بالا و پائین می شود. گمانم این مسئله، دلیل کشش بچه ها در تحصبلات تکمیلی به رشته های علوم انسانی باشد. آدم هایی که فنی خوانده اند، یکهو همه چیز را رها می کنند و می روند فلسفه . آدم هایی که بیوشیمی به آن سنگینی و سختی خوانده اند، یکهو همه چیز را رها می کنند و می روند ادبیات. که روح آرام بگیرد . 

یک بار که داشتم با پروفسور حرف می زدم، نمی دانم چطور اما بحث مان به ادبیات کشیده شده بود. من بهش گفته بودم که ای کاش استاد ادبیات عمومی مان هم شما می بودید . عین جملاتش در خاطرم است. مقابلم با فاصله ی کمی ایستاده بود، لیوان چای اش هم طبق معمول در دستش بود. لبخند ن صدایش را پائین ِ پائین آورد و گفت خانم اینجا هیچ خبری نیست . تمام خبرا اون وره ! 

منظورش از اینجا، علم خودمان بود. پروفسور ، همین امسال پژوهشگر برتر کشور شده بود. حالا ولی می گفت در این ها هیچ خبری نیست . تا تهِ  خبر ها را درآورده که این طور می گوید. تا انتهای راه رفته و این طور می گوید . ژن های زیادی را دستکاری کرده. با این دستکاری های ژنتیکی، ماهیت موجودات تک سلولی زیادی را تغییر داده. می خواهم بگویم در قله ایستاده و از آن بالا می گوید این جا هیچ خبری نیست . همه ی خبرا اون طرفه .  جایی که او حالا ایستاده، رویای تک تک ِ ما تازه کار هاست ولی او می گوید در جایی که ایستاده هیچ خبری نیست .  حتما روح را منظور می کند که این چنین می گوید. و الا اگر از خبر ، خبر های روز ما بود، که او از هر مقاله اش خبری در آمده . 

آدمی مثل او با این سن و سال، میداند که وقتی ذهن را پیش می برد، باید روح را هم پا به پایش پیش ببرد. و الا فاصله ی ایجاد شده بین روح و ذهن آن قدری روح را وحشی می کند که آدم را به راحتی از پا بیاندازد . برای همین این طور مولانا می خواند. این طور حافظ می خواند. این طور سعدی می خواند. که روح را بی تعذیه در دنیا رها نکرده باشد . وقتی شروع می کند به تفسیر شعر، شاید کسی که او را نشناسد، نفهمد که او استاد ادبیات نیست. او هر دو وجه را خوب درک کرده که وسط علمی ترین مباحث، بیتی از حافظ را انتخاب می کند و می خواند " در پس آینه طوطی صفتم داشته اند، آن چه استاد ازل گفت بگو می گویم " و دانشجو در می ماند . گویی که از ابتدا، حافظ این شعر را برای همین تکه ی علم سرائیده . 

یادم می آید یک باری که بحث به روی پروفسور کشیده شد، آقای کاف گفت پروفسور به ساینتیست های بزرگ جهان ایمیل می زند و با هم حافظ می خوانند و با هم حافظ تفسیر می کنند. میگفت تایم زیادی را روی ترجمه ی حرف هایش برای حافظ می گذارد . این ها باورم نمیشد. ولی وقتی خودم شاگردش شدم، دیدم درست درست است. او حافظ را فهمیده بود. او بلد بود پای حافظ را به منطقی ترین و به روز ترین علم های جهان باز کند.

او مردی بود که روحش را با خودش سر کلاس می آورد . و برای همین همیشه تازه بود. خسته بود، از پا افتاده بود، رنجور بود، درد کشیده بود، دیگر پیر بود . ولی تازه بود . 

دلم برایش تنگ شده . 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

متولدین ماه های مختلف سال ویزای توریستی، تجاری، تحصیلی، کاری، ترانزیت، یکساله، سه ماهه، یک ماهه چاپ پرچم،هدایای تبلیغاتی فروش ژل ضد عفونی کننده دست و سطوح جاودانه Felipe پیکاسو هنر Julie نوشته هاي يک مسلمان تازه مسلمان لبستان