رفته بودم به تماشای مسابقه ی والیبال نوجوانان. مربی یکی از تیم ها، آقایی بود که وقتی تیمش یک پون از دست می داد، جدی جدی با بچه ها دعوا می کرد. وقتی هم که بچه ها پون می گرفتند، داد می زد کم است. یک بار، یکی شان یک سرویس زد و سرویس خوابید ته ِ زمینِ تیم مقابل. پسرک شادان و خندان دوید سمت مربی اش. مربی اش ولی گفت کم است، من چهار تای دیگه از همین سرویس می خوام ازت. این ها را بلند می گفت. انقدر بلند که صدایش به وضوح، به ما هم که در جایگاه تماشاچی ها نشسته بودیم می رسید. پسرک دو تای دیگر پون سرویس گرفت. مربی کمی تشویق کرد. بعد سرویس بعدی را به تور زد. مربی شاکی شد. بد هم شاکی شد .
مردکِ دیوانه حالتی از من داشت. به هیچ چیز راضی نمی شد. بچه هایش بازی را با اختلاف بردند، ولی باز ناراضی بود. بعد از برد، یکی زد قدِ دست های بچه هایش و تمام. همین بود تمام شادی اش فقط . انگار کم بود برایش. در تمام بازی از هیچ پون گرفتنی آنقدرها خوشحال نشد، ولی سر ِ هر پونی که بچه هایش از دست دادند بد جور به هم میریخت . مردک به برد هم راضی نبود. و من خوب می فهمیدم چه قدر این حالت او را دیوانه می کند. منی که در عمرم، برای هیچ کدام از پون هایی که به جان کندن از زندگی گرفته ام، به خودم آفرین نگفته ام . و هزار بار مسیر گرفتن را بالا و پائین کرده ام تا ثابت کنم کم گذاشته ام و می شد بیشتر از این ها پون گرفت. یا نه . می شد زیباتر همان یک امتیاز را گرفت .مردک دیوانه حالتی از خودم داشت .
درباره این سایت