همیشه آن بیتی که میگفت " مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل،،،اینک شما و وحشت دنیای بی علی " تنم را میلرزاند. خیلی برایم بیت دردناکی بود. خیلی سنگین بود. نمیفهمیدم. واقعا نمیفهمیدم آدم ها چه طور ممکن است بعد علی زنده مانده باشند. نمیفهمیدم چه طور شیعیان آن داغ را تاب آوردند و بعد علی به زندگی برگشتند. نمی فهمیدم چه طور میشود بعد از آن حادثه باز مثل هر روز بیدار شد، کار کرد، شبها به بستر رفت و خوابید. قضیه وقتی پیچیدهتر میشد، که میدیدم بعضی بعد رفتن علی، نه تنها به زندگی برگشتند که زندگی را جدیتر هم گرفتند. در آن غرق شدند. دست و پایشان به لجن زندگی آلوده شد. حال آنکه فکر میکردم دنیایی که علی را نداشته باشد، پستتر است و بیش از همیشه سزاوار سه طلاقه کردن.
اینها را نمیفهمیدم. همیشه فکر میکردم من اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم، من اگر انسان ِ آرمانیام را از دست بدهم، دیگر به زندگی باز نخواهم گشت. اگر بازگردم هم نه برای مصالح شخصیام، که برای هدفِ آن انسانِ آرمانیِ رفتهام باز خواهم گشت .
ولی .
قاسم سلیمانی را ترور کردند. در حالی که هنوز چهل روز هم نگذشته میبینم که من به زندگی برگشتهام. در آن غرق شدهام. دست و پایم به لجنش آلوده شده. بیش از پیش . انقدری که حالا . حتی رویش را ندارم که کلیپهایی که از او منتشر میشود را هم ببینم. میدانی؟ هنوز چهل روز هم نگذشته . لعنت به این دنیا! لعنت به من . چه قدر آن بیت تنم را میلرزاند .
قاسم سلیمانی پیامبر نبود. امیرالمومنین نبود. حسن مجتبی نبود. سیدالشهدا نبود. میدانم. همهی اینها را میدانم. امام خمینی هم نبود. قاسم سلیمانی کوچک تر از اینها بود. ولی برای من، برای نسل من، نمود همهی اینها بود. قاسم سلیمانی نمود ِ چیزهایی بود که فقط شنیده بودیم.
نشستهام و فکر میکنم که من هم اگر بودم . من هم اگر بودم . بعد از شهادت علی . بعد از شهادت حسن مجتبی . بعد از شهادت حسین شهید . به زندگی باز میگشتم . به این دنیای کثیف بر میگشتم و در لجنش غلت میخوردم .
لعنتی! از این طور بودن میترسم .
درباره این سایت